هیچ نمیدانم چه بر چه است و از چه باید آغاز و انجامش
کجا خواهد بود ...
سیر روزگارم و حالت درونم را هیچ کس درک نمیکند جز خودم ...
شکر گذارم خدایا که خودم هستم ... اینجا که هستم خودم
ولی نالان از کسی نیستم چون اگر باشم هم ...
پی نالان من ای بیچاره "نادان" به گفته بعضی بود و نبود ها ...
کسی توجه نخواهد گذاشت ...
خوب است که از خوب بودن خوبی بیاموزم ...
بالاخره یومی و دقایق مقبول این روز مقبول را هم سپری کردم ...
فقط 19 اپریل همین سال بود ...
خوب تبریک خودم و همسرم باشد ... ,
بعد از طی دوران خیلی انتظار بالاخره شاهد چنین روز مقبول بودم ...
اگر چه دیر شد تا این خبر را به
اشتراک گذاشتم ولی مجدداً تبریک مان باشد ...
اگر نگاهت را عمیقتر بروی تصویر انداز کنی ...
من ... را مییابی ...
نگاه کن همونجا هستم ...
رد همان راه که آخرش " نگاها " را عاجز میسازد ...
رد همان راه که سیرش " پاها " را خسته میسازد ...
و
رد همان راه که یک همت قوی میخواهد ...
برام دعا بگویید تا این راه را به سهل و آسانی بپیمایم و حال دیگر راه
عقب نشینی هم ندارم باید ادامه دهم و
تا انتهای وجود بر هدفم برسم ...
نیاز حرف های مقبول و دعاهای مقبول شما را دارم ...
چطور دل های تان از من بی صبرتر است ؟
یکبار دنیا را از نگاه من بیبینید ... دل را از نگاه من بیبینید ...
راه را از نگاه من بیبینید ...
شاید آنوقت تا رسیدن به نگاه من عمری را گذشته باشد ...
ولی جز گفتن چاره ای ندارم ...
یگاه فرصت و راه گفتن همین جا را دریافتم ...
خاطر تنها ...
خیال عشقت هر لحظه نفس کشیدنم را تمام میکند ...
میدانی تمام شدن یعنی چی ؟
اینکه شمع را روشن کنی و هر لحظه نگاهش کنی که میسوزد و روشنی برایت افزون میکند و تا لحظه ای تمام برایش خنده کنان مینگری تا ... تمام ...
شود...
سکوت چنـــــــــان قلب کوچکم را محاصره کرده
که حتی برای نفس کشیدن هم باید راه بیرون رفت پیدا کرد ...
خوشحالم چون سکوت > در لحظه ای که باید حرف نزنم همراهی ام میکند ...
بعضی ها از حرف هایم چیزی نمیدانند
بعضی ها از لفظ هایم علیه ام استفاده میکنند
بعضی ها از سخن هایم معنی بیشتری پلیدی را اضافه میکند
پس ...
خوب است که سکوت اختیار کنم و خوشحالم از حرف و عادت مقبول سکوت
برخیز عزیزم که دیگه دیرست ...
شاید وقتی چشمایت را باز کنی و بنگری نیم ... صدا زنی باز نیم و در اخیر حرفی جز سکوت
سوی خاک کنی ...
قلبم از همه چیز خسته شده ... ... ...
چرا ای قلب داغ داغ دیگه نمی ایسته ...
بیشترین دروغی که درین دنیا گفتم ....
این بود ... که
{ خوبم}
نمیدانم چرا عاشق و عاشقتر میشم
ترسو تر و تر سوتر هم میشم
شاید دلیلش ازین خاطر است که روزی ترا از دست دهم
ترس از آنست که یک روزی برایت بهترین نباشم
ترس از لحظه ای است که دیگر دوستم نداشته باشی ...
و بدانم که عشقت دروغی بود و یه عاشق دروغگو یی........
زندگی راه را آنقدر کوتاه نشان میده که یه وقت خودم را وادار به این
میکند که ذره ای به آن باور نداشته باشم و هر چیزی که نزد خود دارم
آنرا عمر کوتاه بنگرم ...
یگانه باور که من را باور میده همون اعتماد به نفس خودم بوده چون
وقتی میشد که خودم را فراموش میکردم و با خود میگفتم من کی ام ؟
آیا من کسی ام که به خود چیزی انجام بدم؟ خوب دیگه این حرفا بود
که باورم را قوی ساخت و ذره ذره را به بزرگی که خودم به آن تعجب
میکنم تبدیل کردم و خدا را شکر گذار ام که در هر لحظه ای که دچار
نابسامانیها و مشکلات زندگی گردیده ام منو تنها نگذاشته و خیلی زیاد
شکرگذار ات هستم یا الله ج...
زندگی را وقتی میخاستم از نو شروع کنم آنطور که میخاستم کاملاً با
حالت امروزی ام فرق داشته باشه ... میتونستم اما نشد ...
زندگی را وقتی میخاستم از خود جدا کنم آنطور که میخاستم خودم را با
زندگی تمامی ببخشم ... میتونستم اما نشد ...
زندگی را وقتی میخاستم آنچه هست پیش ببرم آنطور که از گذشته تا
حال ادامه دارد به پیش ببرم ... میتونستم اما نشد...
چرا باید این همه را من تحمل کنم آیا باز هم از ذات که منو تو را آفریده
با این همه ... شکرگذار بود؟
آری اون میدونه که تو کی هستی و باید چه را در سر زندگی ات قرار
بده و به هر نکته باید باور داشته باشی و این باوری خوده از دست
ندهی ....
وقتی به همه خودی خود باور پیدا کردم ... و هر حالت را جز اینکه از
طرف الله ج است قبول دانستم ... باز هم وقتی میشد که نمیدوستم
چرا این همه را باید قبول کنم ؟
***********************************************
زندگی راه را چقدر وسیع بر مان نشان میده آیا واقعاً بیننده اصلی زندگی ما هستیم ؟
آیا واقعاً زندگی برای ما است؟
فقط لحظه با نوشتن این کلمات سکوت در درون خود اختیار کردم و فکری کوتاه لحظه ای را برام
نشان داد که واقعاً برین تصور من را انداخت که وجود خودرا , باور هایم را و بالاخره تمام هست و
بودم را یه سری نگاه کردم و واقعاً دریافت که نباید هرگز یه ثانیه ای از دربار الله ج نا امید نشد
هر لحظه را به شادمانی کامل بر این فکر که من خدای خودو دارم که هر لحظه با من است
سپری کرد و لحظه های واقعی را برای یک کلمه بنام زندگی بخشید ..........
ادامه دارد ...
گل میکند به باغ نگاهت جوانیم
وقتی بروی دامن خود می نشانیم
داغ جنون قطره ای اشکم به چشم تو
هر چند از دو چشم خودت می چـــــکانیم
من عابر شکسته دل خلـــــــــوت تــــــــو ام
تا بیکران چشم خودت می کشـــــــــــــــــــانیم
یک مشت بغـــــض یخ زده تفسیر میکند
اندوه و درد غـــــربت بی همــــزبانیــــــــــم
وقتــی پــــرید رنـــــــگ تو از پشت قصـــــه ها
تصــــویر شد نهــــایت رنگــــــــین کمانیــــــــــــــم
تو آن گلی که می شگفتی در خیال من
پٌر میشود ز عطــــــــر خوشـــــت زندگانیم
در کهــــــکشان چشــــــــم تو گم میشود دلم
سرگشـــــــته در نهـــــایتی از بی نشــــــانیـــــم
زیبــــــــــــاترین ردیف غزلهـــــــــــای من تویی
ای یار ســــــــرو قامت ابر کمـــــــــــانیم
حالا بیا و غربت ما را مرور کـــــــن
ای یادگار وسعت سبز جوانیم
ادامه مطلب ...یه نسیمی همه را به هم میریزد
که دل سنگ تورا آه بهم میریزد
سنگ در برگه میاندازم و می پندارم
با همین سنگ زدن ماه به هم میریزد
عشق بر شانه, همچیدن چندین سنگ است
گاه با هم می ماندو , ناگاه به هم میریزد
هر چی را عقل به یک عمر به دست آوردست
یک شبی مجنون نمازش را شکست
بی وضو در کوچه لیلا نشست
عشق آن شب مست مستش کرده بود
فارغ از جام لستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او
پر زلیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چی خوارم کرده ای
بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای
وندر این بازی شکستم داده ای
نشتر عشقش به جانم میزنی
دردلم از لیلاست آنهم میزنی
خرابم زین عشق دل خونم مکن
من که مجنون ام تو مجنونترم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم
این تو و لیلا تو .... من نیستم
گفت : ای دیوانه , لیلایت منم
در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی
من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم
صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره صحرا نشد
گفتم عاقل میشوی اما نشد
سوختم در حسرت یک یاربت
غیر لیلا بر نیامد از لبت
روز و شب اورا صدا کردی ولی
دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمین بودم که به من سر میزنی
در حریم خانه ام در میزنی
حالا این " لیلا " که خوارت کرده بود
درس عشقش بیقرارت کرده بود
مرد راهش باش که شاهت کنم
صد جور لیلا کشته در راهت کنم
درودی بر هر شخصیت محترم شما دوست مهربان و عزیز...
دردری نهفته در قلبم که امروز با شنیدن یک کلمه از تک شخص که در قلبم جا داشت و هر ذره ای از حجرات قلبم داشت با اون میساخت شنیدم و این درد را دردناکتر از دیروز ساخت و حال دیگر قلبم ناتوان شده شاید دیگر امیدی بر زندگی نداشته باشد این همینطور است که خودم فکر میکنم ... دوستان خوبم این یک داستان حقیقیت زندگی من است که برایتان روی کلمات مینویسم...
در اول باید استواری را حفظ کنم که نشاید حرفی بگم که شما دوستان را از حرف هایم ناراضی کنم و این داستان بر حقیقت یگانه عشقم که مرا خیلی درد داد استوار است...
من که از دوران طفلی به آغوش گرم خانواده بودم و خیلی هم پسر بچه شوخ و پرخور بودم و همیش پدر و مادر و بقیه اعضای خانواده را آزار میدادم و اونا با این همه مرا خیلی دوست داشتند و من دوستی اونا را در رگهای وجودم حس میکردم و حتی که به بازار بیرون از خانه میرفتم اگر یه کمی دیر میشد ... کسی را به تعقیبم روان میکردند و مرا دوباره تا خانه همراهی میکردند و هرگز مرا تنها نمیگذاشتند و خیلی ها از من خوش شان میامد و چه خبر ازین بودند که یه روزی من در جواب این همه خوبیهای انها روی برمیگردانم و تمسخر بر آنها میکنم ...
روز ها میگذشت و ایام را بر من خوشتر از دیروز میساخت و حس نوجوانی را بر سر داشتم و هر روز ناز و عشوه ام بیشتر برای مادرم زیاد میشد ... وقتی بود که من صنف ۷ مکتب بودم و خیلی پسر لایق در درس هایم بودم این را ازون خاطر نمیگم چون خیلی کوشش میکردم تا اون زحمت های که پدر و مادر از خاطر من کشیده اند را باید با این همه جبران کنم و از نتیجه امتحانات مکتب ام راضی و خشنود باشند...
فرقی از دیروز نداشتم ولی هر روز در جامعه که من زندگی داشتم اوضاع و حالت از دیروز فرق میکرد و قانون ها عوض میشدند و رفتار مردم در جامعه هم متفاوت از دیروز میشد یعنی اینکه من باید آنچه در جامعه است باید خودرا با اونا سازگار میساختم و این همه باعث رشد و تکامل خودم در تمام عرصه شد و اینکه من رفته رفته با سالهای اخیر مکتب ام رسیدم یعنی که صنف دوازدهم شدم و آن وقتی بود که من خیلی آرزو داشتم که پس از ختم دوره ای لیسه شامل یکی از پوهنتون ها شوم و در رشته ای دلخواه خودم که انجینری بود به درس ادامه دهم ....
اما نه...
چون وقتی میخاستم که خود را شامل کورس های مدرن روز بسازم تا یه آمادگی خاص برای کانکور داشته باشم و بتانم در رده بقیه همصنفان خود به درس هایم ادامه دهم اما به نسبت ضعف اقتصادی که داشتم من هرگز صدایی یا حرفی از این همه کورس ها را برای خانواده ام نمیگفتم و نمیخاستم که با شنیدن این حرفها احساس غمگینی کنند و از خاطر من این همه نقص بیستر را متحمل شوند .... و لذا من سعی کامل خودرا کردم تا یه آمادگی کامل برای کانکور داشته باشم ... وقت قسمی شده بود که باید فردای همان روز باید امتحان کانکور را سپری میکردم ...
وای امتحان کانکور که نتونستم به نتیجه دلخواه ام کامیاب شوم ... خوب وقتی داشتم به صنف کانکور داخل میشدم خیلی هم حیرت زده شده بودم و حالی دیگر نداشتم و نمیدانستم که چطوری این امتحان که از ۱۲ سال درس های مکتب سوال میاید را به درستی سپری کنم...
دوستان و رفیقان
امروز فهمیدم که معنی اصلی
" درد "
چیست؟؟؟
"درد " را از هر طرف بخانی
باز هم " درد" است ........
چرا همه یا یک تعدادی با این " درد"
روبرو میشوند...
آیا تقصیر از اونا است؟
آیا خود بدان گرفتار شدیم؟
آیا سرنوشت اصل زندگی مان همین
بود؟
چه بسا مشکل گیریم ...
آین همه را مشکل سازی خواهم کرد...
یا الله ج فرصتی برام نصیب کن....
کسی نیست که آن زلف افتاده دو تا نیست
در رهگذر کیست که دامی ز بـــــــلا نیست
چون چــــشم تو دل میبرد از گوشه نشینان
همراه تو بــــودن گنه از جــــــانب ما نیست
روی تو مگــــــــر آیـــــینه لطــــــف الهیــــــــست
حقا که چنین است که درین روی و ریــــــا نیست
نرگس طلبد شیوه چشم تو زهــــــی چــــــــشم
مسکین خبرش از سر و در دیده حــــیا نیــــــست
از بهـــــــــــــــر خـــــــدا زلف مـــــــپیرای که مارا
شب نیست که صد عربده با باد صبا نیـــــــــست
باز آی که بی روی تو ای شــــــمع دل افـــــــــروز
در بزم حریفان اثر نور و صـــــــــفا نیـســــــــــــت
تیمار غریبان اثر دگـــــــــــــــــــر و جمیـــــــــل اســــــت
جانـــــــا مگر این قاعده در شهــــــــــــــر شـــــما نیست
دی میشـــــــد گفتم صــــــــــــــنما عهـــــــــد به جای آر
گفتا خلطــــــــی خواجه درین عهـــــــد وفا نیســــــــــت
گــر پیـــــر مغــــان مرشـــــد من شـــــد چه تفاوت
در هیچ سری نیست که سری ز خدا نیست
عاشق چه کند گر نکشد بار ملامــــــــت
با هیچ دلاور سپر تیر قضا نیســــــت
در صـــــــــــــومعه زاهد و در خلوت صوفی
جز گوشه ابروی تو محراب دعا نیست
ای چنگ فروبرده به خون دل حافـــظ
فکرت مگر از غیرت قرآن و خدا نیســـــت
***